شماره ٦٧: زان گل که اندکي بته مشک ناب شد

زان گل که اندکي بته مشک ناب شد
بسيار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگيش ديدم و گفتم که مه شوي
او خود براي سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگي که داشت، به سرخي شدش به دل
قندي که داشت نيشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
اي چشمه حيات که خون من آب شد
جز بوي خون نيامد از او در دماغ من
از زلف او گهي که جهان مشک ناب شد
اي پندگوي، نزد تو سهل است عشق،ليک
مسکين کسي که جان و دل او خراب شد
دي در چمن شدم بگشايد مگر دلم
آهي زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پيش چهره خسرو پديد گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد