شماره ٦٦: کاري ست در سرم که به سامان نمي شود

کاري ست در سرم که به سامان نمي شود
دردي ست در دلم که به درمان نمي شود
مي کن به ناز خنده که ديوانه تر شوم
ديوانگي من چو به پايان نمي شود
رخسار مي نمايي که خوش لذتي ست، آنک
جان کندنت ز ديدنت آسان نمي شود
جانم فداي نرگس او باد هر زمان
خون مي کند هزار و پشيمان نمي شود
دل را ز عشق چند ملامت کنم که هيچ
اين کافر قديم مسلمان نمي شود
آن کس که گشت عاشق و بيدل ز دست تو
گويي نه عاشق است که بي جان نمي شود
خسرو که هست سوخته و خام سوز عشق
آتش زنش که پخته و بريان نمي شود