شماره ٥٧: سوداي ديدن تو ز ديدن نمي رود

سوداي ديدن تو ز ديدن نمي رود
عشق رخت به جور کشيدن نمي رود
مي آيي و همي تپم از دور، چون کنم؟
کاين زار مانده جان، به تپيدن نمي رود
از وي چه کم شود، ز رخ ار جان دهد به خلق
حسن است خانه سوز، خريدن نمي رود
بيداريم بکشت وه، اي ساربان، خموش
کاين سوزم از فسانه شنيدن نمي رود
مي بينمش ز دور، نيم سير، چون کنم؟
چون تشنگي آب ز ديدن نمي رود
خسرو، تو لاف زهد به خلوت چه مي زني؟
کاين آرزو به گوشه خزيدن نمي رود