شماره ٤٦: ما را شکنج زلف تو در پيچ و تاب برد

ما را شکنج زلف تو در پيچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از ديده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختي که ديده بسته به مشکين طناب برد
روزي عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک ديده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خيل خيال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد براي مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوي شراب برد
دوران پيريم به سر آورد روز شيب
هجران يار رونق عهد شباب برد
خسرو بسي خطا که به طغراي دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد