شماره ٤٥: دل بي رخ تو در گل و گلشن نه ايستاد

دل بي رخ تو در گل و گلشن نه ايستاد
خاطر به سوي لاله و سوسن نه ايستاد
دامن کشان به نازکشي تا روان شدي
يک پاي اهل زهد به دامن نه ايستاد
عاشق جهان گرفت که تاب رخت نداشت
بلبل به دشت رفت و به گلشن نه ايستاد
بين سخت جانيم که چسان مي زيم هنوز؟
تير مژه به دل که بر آهن نه ايستاد
اي ديده، آب خويش نگهدار بعد ازين
کاتش به ده رسيد و به خرمن نه ايستاد
گويند منگرش، مگر از فتنه جان بري
بسيار خواستم که دل من نه ايستاد
گويند منگرش، مگر از فتنه جان بري
بسيار خواستم که دل من نه ايستاد
از آه بنده ديده همسايگان تهي
کم خشک شد که ديده به روزن نه ايستاد
من جامه چون قبا نکنم کز فغان من
يک جامه درست به يک تن نه ايستاد
خسرو به راه عشق سلامت مجو، از آنک
تيغي ست اين که بر سر گردن نه ايستاد