شماره ٤٤: دل جز ترا به سينه درون جايگه نداد

دل جز ترا به سينه درون جايگه نداد
وين مملکت زمانه به خورشيد و مه نداد
آبش مباد ريخته، هر چند زان زنخ
صد تشنه را بکشت که آبي ز چه نداد
صوفي که خاک نيست سرش در ره بتان
گفتش به سر زنيد که پيرش کله نداد
ديدن به خواب هست گنه، ليک دوزخي ست
آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
شرمنده از هلاکت خسرو مشو، چه شد
يک جانت بيش داد، سه و چار و ده نداد