شماره ٤٣: باد آمد و ز گمشده من خبر نداد

باد آمد و ز گمشده من خبر نداد
زان رو غباري از پي اين چشم تر نداد
آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد
خوشوقت بادکش گذري هست از آن طرف
هر چند دور مانده ما را خبر نداد
من چون زيم که هيچ گه آن نوبهار حسن
بويي ز بهر من به نسيم سحر نداد
مردم ز بهر ديدن سيرش، دريغ داشت
دستوريم همم ز پي يک نظر نداد
گفتم، چگونه مي کشي و زنده مي کني؟
از يک جواب کشت و جواب دگر نداد
دل برد، گر نداد، نه جاي شکايت است
کالاي خويش را چه توان کرد، اگر نداد
بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک
تخم وفا که کاشته بوديم بر نداد
دور از درت به کنج فراق تو بنده سر
بنهاد و آستان ترا درد سر نداد
ناديدنت بس است سزا ديده را که او
در راه عشق توشه ما جز جگر نداد
آمد به روي آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گريه خسرو که در نداد