شماره ٣٣: آن دل که دايمش سر بستان و باغ بود

آن دل که دايمش سر بستان و باغ بود
گويي هميشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغي و جان من
مي سوخت و به خانه من اين چراغ بود
من بي خبر فتاده در آن کوي مرده وار
ناليدنم صدايي غليواژ و زاغ بود
روزي نشد که جلوه طاووس بنگرد
اين ديده را که روزي زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدي و ز بوي تو شد خراب
بلبل که بويها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوي باغ و به يادت گريستم
بر هر گلي، وگرنه کرا ياد باغ بود
شب گفت، مي رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برين حديث منه دل که لاغ بود