شماره ٢٥: دل بي رخ تو صورت جان را نمي شناسد

دل بي رخ تو صورت جان را نمي شناسد
جان بي لب تو گوهر کان را نمي شناسد
چندين چه مي کند آن زلف بر جمالت؟
يعني که چشم زخم جهان را نمي شناسد!
نرگس به زير پات چرا ديده را نمالد؟
يا کور شد که سرو روان را نمي شناسد
کوچک دهانت بر دم سرو رهي چه خندد؟
يعني که غنچه باد خزان را نمي شناسد
فرياد من ز صبر که با هجر مي نسازد
شک نيست که قدر و قيمت آن را نمي شناسد
در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت
ديوانه گشته پير و جوان را نمي شناسد