شماره ٢٣: چشم ز دوري تو دور از تو خون فشاند

چشم ز دوري تو دور از تو خون فشاند
دور فلک مبادا کاين شربتت چشاند
بر جور بردن من انصاف داد عالم
يارب که ايزد از تو انصاف من ستاند
از بيم چشم گفتم کان روي را بپوشان
ورنه چنان جمالي پوشيده خود نماند
سرو بلند بالاگر با شما بر آيد
هرگز قد بلندت از وي فرو نماند
نارسته مي توان ديد از زير پوست خطت
چون نامه اي که کاتب سوي برون بخواند
بر دل به هر گناهي تيغ جفا چه راني؟
ديوانه ايست کايزد بر وي قلم نراند
اين ديده مي تواند غرقه شدن به دريا
ليکن کنار جستن از تو نمي تواند
شب ماجراي ديده از خون دل نوشتم
کو باد تا ز بلبل نامه به گل رساند
تو سهل مي شماري اندوه خسرو، آري
آن کو نديد رنجي، رنج کسان نداند