شماره ٢١: دل شد ز دست ما را با يار ما که گويد؟

دل شد ز دست ما را با يار ما که گويد؟
وين درد سينه ما پيش دواکه گويد
من غرق خون همه شب، او خود به خواب مستي
آنجا که اوست از من اين ماجرا که گويد؟
گفتم که چند بر ما نامهرباني آخر؟
تا مهربان ما را پيغام ما که گويد؟
اي جان خسته، يارت گر در عدم فرستد
چون تو از آن اويي او هر کجا که گويد؟
بر آستان خواري جان دادني ست ما را
زيرا که پيش سلطان حال گدا که گويد؟
ديدار دوست ديدن وانگه حديث توبه
والله دروغ باشد، هر پارسا که گويد؟
شرح غمت فراوان تو نشنوي ز خسرو
هم خود بگوي، جانا، کاين قصه با که گويد؟