شماره ١٨: هر بار کان پريوش در کوي من در آيد

هر بار کان پريوش در کوي من در آيد
بيهوشيي ز رويش در مرد و زن در آيد
من در درون خانه دانم که آمد آن مه
کز هر طرف به خانه بوي سمن در آيد
رشک آيدم ز بادي کايد به گرد زلفش
ور خود غبار باشد در چشم من در آيد
يوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن
تا ديده را نسيمي زان پيرهن در آيد
شمعي و مي بسوزم پيش رخ تو، آري
پروانه بهر مردن گرد لگن در آيد
بنشين که يک زماني تنگت به بر در آرم
تا جان رفته از تن بازم به تن در آيد
فرهاد گشت خسرو، بگشاي لب که ناگه
شيري ز جوي شيرين بر کوهکن در آيد