شماره ١٣: ما را ز کوي جانان عزم سفر نباشد

ما را ز کوي جانان عزم سفر نباشد
بي عمر زندگاني کس را بسر نباشد
وصف دهان شيرين مي گويم و ندانم
در وصف او چه گويم کان مختصر نباشد
زلف ترا به هر سو باد افگند ازان رو
تا بار خسته دلها بر يک دگر نباشد
وصل تو بي رقيبان هرگز نشد ميسر
بي خار و خس کسي را گل در نظر نباشد
بر آه دردمندان خود را سپر نسازي
کاين تير پر بلا را سهم از سپر نباشد
بر آستان شاهي درويش بي نوا را
غير از در گدايي راه دگر نباشد
با تو کجا رساند قاصد سلام خسرو؟
جايي که محرم آنجا باد سحر نباشد