شماره ٣: از در من دوش کان نگار در آمد

از در من دوش کان نگار در آمد
شاخ تمناي من به بار در آمد
برگ حياتم نمانده بود که ناگه
باغ خزان ديده را بهار در آمد
آنچه خرابي گذشت، وه به دهي گوي
مست و خوي آلوده و سوار در آمد
کلبه تاريک يافت روشني، اي دل
کز در من آفتاب وار در آمد
ديده که بيمار بود در ته پايش
پيشگه پاي او به کار در آمد
بر سر عقلم جرعه جامش
سيل به بنياد اختيار در آمد
مردن خسرو فسوس نيست درين ره
کار زوي سينه در کنار در آمد