بتان تازه تراشيده ئي دريغ از تو
درون خويش نه کاويده ئي دريغ از تو
چنان گداخته ئي از حرارت افرنگ
ز چشم خويش تراويده ئي دريغ از تو
بکوچه ئي که دهد خاک را بهاي بلند
به نيم غمزه نيرزيده ئي دريغ از تو
گرفتم اين که کتاب خرد فرو خواندي
حديث شوق نه فهميده ئي دريغ از تو
طواف کعبه زدي گرد دير گرديدي
نگه بخويش نه پيچيده ئي دريغ از تو