شماره ٤٤: شعله در آغوش دارد عشق بي پرواي من

شعله در آغوش دارد عشق بي پرواي من
برنخيزد يک شرار از حکمت نازاي من
چون تمام افتد سراپا ناز مي گردد نياز
قيس را ليلي همي نامند در صحراي من
بهر دهليز تو از هندوستان آورده ام
سجده ي شوقي که خون گرديد در سيماي من
تيغ لا در پنجه ي اين کافر ديرينه ده
باز بنگر در جهان هنگامه ي الاي من
از سپهر بارگاهت يک جهان وافر نصيب
جلوه ئي داري دريغ از وادي سيناي من
با خدا در پرده گويم با تو گويم آشکار
يا رسول الله او پنهان و تو پيداي من