شماره ٤٣: اگر چه زيب سرش افسر و کلاهي نيست

اگر چه زيب سرش افسر و کلاهي نيست
گداي کوي تو کمتر ز پادشاهي نيست
بخواب رفته جوانان و مرده دل پيران
نصيب سينه ي کس آه صبحگاهي نيست
باين بهانه بدشت طلب ز پا منشين
که در زمانه ي ما آشناي راهي نيست
ز وقت خويش چه غافل نشسته ئي درياب
ز مانه ئي که حسابش ز سال و ماهي نيست
درين رباط کهن چشم عافيت داري؟
ترا بکشمکش زندگي نگاهي نيست
گناه ما چه نويسند کاتبان عمل
نصيب ما ز جهان تو جز نگاهي نيست
بيا که دامن اقبال را بدست آريم
که او ز خرقه فروشان خانقاهي نيست