شماره ٣٦: جهان عشق نه ميري نه سروري داند

جهان عشق نه ميري نه سروري داند
همين بس است که آئين چاکري داند
نه هر که طوف بتي کرد و بست زناري
صنم پرستي و آداب کافري داند
هزار خيبر و صد گونه اژدر است اينجا
نه هر که نان جوين خورد حيدري داند
بچشم اهل نظر از سکندر افزون است
گداگري که مآل سکندري داند
بعشوه هاي جوانان ماه سيما چيست
درآ بحلقه ي پيري که دلبري داند
فرنگ شيشه گري کرد و جام مينا ريخت
بحيرتم که همين شيشه را پري داند
چه گويمت ز مسلمان نا مسلماني
جز اين که پور خليل است و آذري داند
يکي به غمکده ي من گذر کن و بنگر
ستاره سوخته ئي کيمياگري داند
بيا بمجلس اقبال و يک دو ساغر کش
اگر چه سر نتراشد قلندري داند