شماره ٢٩: در جهان دل ما دور قمر پيدا نيست

در جهان دل ما دور قمر پيدا نيست
انقلابيست ولي شام و سحر پيدا نيست
واي آن قافله کز دوني همت ميخواست
رهگذاري که درو هيچ خطر پيدا نيست
بگذر از عقل و در آويز بموج يم عشق
که در آن جوي تنک مايه گهر پيدا نيست
آنچه مقصود تک و تاز خيال من و تست
هست در ديده و مانند نظر پيدا نيست