فرقي نه نهد عاشق در کعبه و بتخانه
اين جلوت جانانه آن خلوت جانانه
شادم که مزار من در کوي حرم بستند
راهي ز مژه کاوم از کعبه به بتخانه
از بزم جهان خوشتر از حور و جنان خوشتر
يک همدم فرزانه وز باده دو پيمانه
هر کس نگهي دارد هر کس سخني دارد
در بزم تو مي خيزد افسانه ز افسانه
اين کيست که بر دلها آورده شبيخوني
صد شهر تمنا را يغما زده ترکانه
در دشت جنون من جبريل زبون صيدي
يزدان به کمند آور اي همت مردانه
اقبال به منبر زد رازي که نبايد گفت
ناپخته برون آمد از خلوت مي خانه