فريب کشمکش عقل ديدني دارد
که مير قافله و ذوق رهزني دارد
نشان راه ز عقل هزار حيله مپرس
بيا که عشق کمالي ز يک فني دارد
فرنگ گر چه سخن با ستاره مي گويد
حذر که شيوه ي اورنگ جوزني دارد
ز مرگ و زيست چه پرسي درين رباط کهن
که زيست کاهش جان مرگ جا نکني دارد
سر مزار شهيدان يکي عنان درکش
که بي زباني ما حرف گفتني دارد
دگر بدشت عرب خيمه زن که بزم عجم
مي گذشته و جام شکستني دارد
نه شيخ شهر نه شاعر نه خرقه پوش اقبال
فقير راه نشين است و دل غني دارد