باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زاي را
ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسراي را
نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بيار
لعبت خاک ساختن مي نسزد خداي را
قصه ي دل نگفتني است درد جگر نهفتني است
خلوتيان کجا برم لذت هاي هاي را
آه درونه تاب کو اشک جگر گداز کو
شيشه به سنگ مي زنم عقل گره گشاي را
بزم به باغ و راغ کش زخمه به تار چنگ زن
باده بخور، غزل سراي بند گشا قباي را
صبح دميد و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنيده ئي مگر زمزمه ي دراي را
ناز شهان نمي کشم زخم کرم نمي خورم
در نگر اي هوس فريب همت اين گداي را