شماره ١٨: موج را از سينه ي دريا گسستن مي توان

موج را از سينه ي دريا گسستن مي توان
بحر بي پايان به جوي خويش بستن ميتوان
از نوائي مي توان يک شهر دل در خون نشاند
يک چمن گل از نسيمي سينه خستن ميتوان
ميتوان جبريل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موي آتش ديده بستن ميتوان
اي سکندر سلطنت نازک تر از جام جم است
يک جهان آئينه از سنگي شکستن ميتوان
گر بخود محکم شوي سيل بلا انگيز چيست
مثل گوهر در دل دريا نشستن ميتوان
من فقير بي نيازم مشربم اين است و بس
موميائي خواستن نتوان شکستن ميتوان