آشنا هر خار را از قصه ي ما ساختي
در بيابان جنون بردي و رسوا ساختي
جرم ما از دانه ئي تقصير او از سجده ئي
ني به آن بيچاره مي سازي نه با ما ساختي
صد جهان ميرويد از کشت خيال ما چو گل
يک جهان و آن هم از خون تمنا ساختي
پرتو حسن تو مي افتد برون مانند رنگ
صورت مي پرده از ديوار مينا ساختي
طرح نو افکن که ماجدت پسند افتاده ايم
اين چه حيرت خانه ئي امروز و فردا ساختي