هواي فرودين در گلستان ميخانه مي سازد
سبو از غنچه مي ريزد ز گل پيمانه مي سازد
محبت چون تمام افتد رقابت از ميان خيزد
به طوف شعله ئي پروانه با پروانه مي سازد
به ساز زندگي سوزي به سوز زندگي سازي
چه بيدردانه مي سوزد چه بيتابانه مي سازد
تنش از سايه ي بال تذروي لرزه مي گيرد
چو شاهين زاده ي اندر قفس با دانه مي سازد
بگو اقبال را اي باغبان رخت از چمن بندد
که اين جادو نوا ما را ز گل بيگانه مي سازد