شماره ٤: مرا ز ديده ي بينا شکايت دگر است

مرا ز ديده ي بينا شکايت دگر است
که چون بجلوه درآئي حجاب من نظر است
به نوريان ز من پا به گل پيامي گوي
حذر ز مشت غباري که خويشتن نگر است
نوا زنيم و به بزم بهار مي سوزيم
شرر به مشت پر ما ز ناله ي سحر است
ز خود رميده چه داند نواي من ز کجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم بگوشه ي چمني
مرا ز تير نگاهي نشانه بر جگر است
به کيش زنده دلان زندگي جفا طلبي است
سفر بکعبه نکردم که راه بي خطر است
هزار انجمن آراستند و برچيدند
درين سرا چه که روشن ز مشعل قمر است
ز خاک خويش به تعمير آدمي برخيز
که فرصت تو بقدر تبسم شرر است
اگر نه بوالهوسي با تو نکته ئي گويم
که عشق پخته تر از ناله هاي بي اثر است
نواي من به عجم آتش کهن افروخت
عرب ز نغمه ي شوقم هنوز بي خبر است