مي تراشد فکر ما هر دم خداوندي دگر
رست از يک بند تا افتاد در بندي دگر
بر سر بام آ، نقاب از چهره بيباکانه کش
نيست در کوي تو چون من آرزومندي دگر
بسکه غيرت ميبرم از ديده ي بيناي خويش
از نگه بافم به رخسار تو روبندي دگر
يک نگه از خنده ي دزديده يک تا بنده اشک
بهر پيمان محبت نيست سوگندي دگر
عشق را نازم که از بي تابي روز فراق
جان ما را بست با درد تو پيوندي دگر
تا شوي بيباک تر در ناله اي مرغ بهار
آتشي گير از حريم سينه ام چندي دگر
چنک تيموري شکست آهنگ تيموري بجاست
سر برون مي آرد از ساز سمرقندي دگر
ره مده در کعبه اي پير حرم اقبال را
هر زمان در آستين دارد خداوندي دگر