شماره ٧١: هنگامه را که بست درين دير دير پاي؟

هنگامه را که بست درين دير دير پاي؟
زناريان او همه نالنده هم چو ناي
در بنگه فقير و بکاشانه ي امير
غمها که پشت را بجواني کند دوتاي
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حيله و نيرنگ و سيمياي
بي زور سيل کشتي آدم نمي رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخداي
از من حکايت سفر زندگي مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سراي
آميختم نفس به نسيم سحرگهي
گشتم درين چمن به گلان نا نهاده پاي
از کاخ و کو جدا و پريشان بکاخ و کوي
کردم بچشم ماه تماشاي اين سراي