شماره ٤٨: بيني جهان را خود را نه بيني

بيني جهان را خود را نه بيني
تا چند نادان غافل نشيني
نور قديمي شب را برافروز
دست کليمي در آستيني
بيرون قدم نه از دور آفاق
تو پيش ازيني تو بيش ازيني
از مرگ ترسي اي زنده جاويد
مرگ است صيدي تو در کميني
جاني که بخشند ديگر نگيرند
آدم بميرد از بي يقيني
صورت گري را از من بياموز
شايد که خود را باز آفريني