شماره ٤٣: عشق را نازم که بودش را غم نابود ني

عشق را نازم که بودش را غم نابود ني
کفر او زنار دار حاضر و موجود ني
عشق اگر فرمان دهد از جان شيرين هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود ني
کافري را پخته تر سازد شکست سومنات
گرمي بتخانه بي هنگامه ي محمود ني
مسجد و ميخانه و دير و کليسا و کنشت
صد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود ني
نغمه پردازي ز جوئي کوهسار آموختم
در گلستان بوده ام يک ناله درد آلودني
پيش من آئي دم سردي دل گرمي بيار
جنبش اندر تست اندر نغمه ي داود ني
عيب من کم جوي و از جامم عيار خويش گير
لذت تلخاب من بي جان غم فرسود ني