شماره ٣٧: نه يابي در جهان ياري که داند دلنوازي را

نه يابي در جهان ياري که داند دلنوازي را
بخود گم شو نگه دار آبروي عشق بازي را
من از کار آفرين داغم که با اين ذوق پيدائي
ز ما پوشيده دارد شيوه هاي کارسازي را
کسي اين معني نازک نداند جز اياز اينجا
که مهر غزنوي افزون کند دردايازي را
من آن علم و فراست با پر کاهي نمي گيرم
که از تيغ و سپر بيگانه سازد مرد غازي را
بهر نرخي که اين کالا بگيري سودمند افتد
بزور بازوي حيدر بده ادراک رازي را
اگر يک قطره خون داري اگر مشت پري داري
بيا من با تو آموزم طريق شاهبازي را
اگر اين کار را کار نفس داني چه ناداني
دم شمشير اندر سينه بايد ني نوازي را