شماره ٣٦: جهان کورست و از آئينه دل غافل افتاده است

جهان کورست و از آئينه دل غافل افتاده است
ولي چشمي که بينا شد نگاهش بر دل افتاده است
شب تاريک و راه پيچ پيچ و بي يقين راهي
دليل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاده است
رقيب خام سود امست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران داراي چندين محمل افتاده است
يقين مؤمني دارد گمان کافري دارد
چه تدبير اي مسلمانان که کارم با دل افتاده است
گهي باشد که کار ناخدائي مي کند طوفان
که از طغيان موجي کشتيم بر ساحل افتاداست
نمي دانم که داد اين چشم بينا موج دريا را
گهر در سينه ي دريا خزف بر ساحل افتاداست
نصيبي نيست از سوزد و نم مرز و بومم را
زدم اکسير را بر خاک صحرا باطل افتاداست
اگر در دل جهاني تازه ئي داري برون آور
که افرنگ از جراحت هاي پنهان بسمل افتاده است