شماره ٣٥: گنهکار غيورم مزد بي خدمت نمي گيرم

گنهکار غيورم مزد بي خدمت نمي گيرم
از آن داغم که بر تقدير او بستند تقصيرم
ز فيض عشق و مستي برده ام انديشه را آنجا
که از دنباله چشم مهر عالمتاب مي گيرم
من از صبح نخستين نقشبند موج و گردابم
چو بحر آسوده ميگردد ز طوفان چاره برگيرم
جهان را پيش از اين صد بار آتش زير پا کردم
سکون و عافيت را پاک مي سوزد بم و زيرم
از آن پيش بتان رقصيدم و زنار بربستم
که شيخ شهر مرد با خدا گردد ز تکفيرم
زماني رم کنند از من زماني با من آميزند
درين صحرا نمي دانند صيادم که نخچيرم
دل بي سوز کم گيرد نصيب از صحبت مردي
مس تابيده ئي آور که گيرد در تو اکسيرم