شماره ٣١: گر چه مي دانم که روزي بي نقاب آيد برون

گر چه مي دانم که روزي بي نقاب آيد برون
تا نه پنداري که جان از پيچ و تاب آيد برون
ضربتي بايد که جان خفته بر خيزد ز خاک
ناله کي بي زخمه از تار رباب آيد برون
تاک خويش از گريه هاي نيم شب سيراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آيد برون
ذره ي بي مايه ئي ترسم که ناپيدا شوي
پخته تر کن خويش را تا آفتاب آيد برون
در گذر از خاک و خود را پيکر خاکي مگير
چاک اگر در سينه ريزي ماهتاب آيد برون
گر بروي تو حريم خويش را در بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آيد برون