شماره ٢٧: عاشق آن نيست که لب گرم فغاني دارد

عاشق آن نيست که لب گرم فغاني دارد
عاشق آن است که بر کف دو جهاني دارد
عاشق آن است که تعمير کند عالم خويش
در نسازد بجهاني که کراني دارد
دل بيدار ندادند به داناي فرنگ
اين قدر هست که چشم نگراني دارد
عشق با پيد و خرد مي گزدش صورت مار
گر چه در کاسه ي زر لعل رواني دارد
درد من گير که در ميکده ها پيدا نيست
پيرمردي که مي تند و جواني دارد