شماره ٢٦: سخن تازه زدم کس به سخن وا نرسيد

سخن تازه زدم کس به سخن وا نرسيد
جلوه خون گشت و نگاهي بتماشا نرسيد
سنک مي باش و درين کارگه شيشه گذر
واي سنگي که صنم گشت و به مينا نرسيد
کهنه را در شکن و باز به تعمير خرام
هر که در ورطه ي «لا» ما ندبه «الا» نرسيد
اي خوش آن جوي تنک مايه که از ذوق خودي
در دل خاک فرو رفت و بدريا نرسيد
از کليمي سبق آموز که داناي فرنگ
جگر بحر شکافيد و به سينا نرسيد
عشق انداز تپيدن ز دل ما آموخت
شرر ماست که بر جست و به پروا نرسيد