شماره ٤٨: خاور که آسمان به کمند خيال اوست

خاور که آسمان به کمند خيال اوست
از خويشتن گسسته و بي سوز آرزوست
در تيره خاک او تب و تاب حيات نيست
جولان موج را نگران از کنار جوست
بت خانه و حرم همه افسرده آتشي
پير مغان شراب هوا خورده در سبوست
فکر فرنگ پيش مجاز آورد سجود
بيناي کور و مست تماشاي رنگ و بوست
گردنده تر ز چرخ و رباينده تر ز مرگ
از دست او بدامن ما چاک بي رفوست
خاکي نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت
عيار و بي مدار و کلان کار و تو بتوست
مشرق خراب و مغرب از آن بيشتر خراب
عالم تمام مرده و بي ذوق جستجوست
ساقي بيار باده و بزم شبانه ساز
ما را خراب يک نگه محرمانه ساز