شماره ٤٣: کف خاک برگ و سازم به رهي فشانم او را

کف خاک برگ و سازم به رهي فشانم او را
باميد اين که روزي به فلک رسانم او را
چه کنم چه چاره گيرم که ز شاخ علم و دانش
نه دميده هيچ خاري که بدل نشانم او را
دهد آتش جدائي شرر مرا نمودي
به همان نفس بميرم که فرو نشانم او را
مي عشق و مستي او نرود برون ز خونم
که دل آن چنان ندادم که دگر ستانم او را
تو بلوح ساده ي من همه مدعا نوشتي
دگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم او را
بحضور تو اگر کس غزلي ز من سرايد
چه شود اگر نوازي به همين که دانم او را