شماره ٤٢: بده آن دل که مستي هاي او از باده ي خويش است

بده آن دل که مستي هاي او از باده ي خويش است
بگير آن دل که از خود رفته و بيگانه انديش است
بده آن دل بده آن دل که گيتي را فرا گيرد
بگير اين دل بگير اين دل که در بند کم و بيش است
مرا اي صيد گير از ترکش تقدير بيرون کش
جگر دوزي چه مي آيد از آن تيري که در کيش است
نگردد زندگاني خسته از کار جهان گيري
جهاني در گره بستم جهاني ديگري پيش است