شماره ٣٥: هواي خانه و منزل ندارم

هواي خانه و منزل ندارم
سر راهم غريب هر ديارم
سحر مي گفت خاکستر صبا را
فسرد از باد اين صحرا شرارم
گذر نرمک پريشانم مگردان
ز سوز کارواني يادگارم
ز چشمم اشگ چون شبنم فرو ريخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بگوش من رسيد از دل سرودي
که جوي روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پيشينه ي من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
مينديش از کف خاکي مينديش
بجان تو که من پايان ندارم