شماره ٣٣: مرا براه طلب بار در گل است هنوز

مرا براه طلب بار در گل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
کجاست برق نگاهي که خانمان سوزد
مرا معامله با کشت و حاصل است هنوز
يکي سفينه ي اين خام را بطوفان ده
ز ترس موج نگاهم بساحل است هنوز
تپيدن و نرسيدن چه عالمي دارد
خوشا کسي که بدنبال محمل است هنوز
کسيکه از دو جهان خويش را برون نشناخت
فريب خورده ي اين نقش باطل است هنوز
نگاه شوق تسلي بجلوه ئي نشود
کجا برم خلشي را که در دل است هنوز
حضور يار حکايت درازتر گرديد
چنانکه اين همه ناگفته در دل است هنوز