شماره ٦: از مشت غبار ما صد ناله برانگيزي

از مشت غبار ما صد ناله برانگيزي
نزديک تر از جاني با خوي کم آميزي
در موج صبا پنهان دزديده بباغ آئي
در بوي گل آميزي با غنچه درآويزي
مغرب ز تو بيگانه مشرق همه افسانه
وقت استکه در عالم نقش دگر انگيزي
آنکسکه بسر دارد سوداي جهانگيري
تسکين جنونش کن با نشتر چنگيزي
من بنده ي بي قيدم شايد که گريزم باز
اين طره ي پيچان را در گردنم آويزي
جز ناله نمي دانم گويند غزل خوانم
اين چيست که چون شبنم بر سينه ي من ريزي