چون ز الطاف شاه نيک انديش
خبر آمد بعاشق درويش
زود برجست و رو براه نهاد
قدم اندر حريم شاه نهاد
گفت: شايد ز روي صدق و صفا
شاه با من کند بوعده وفا
خاتم شه که مدتي زين پيش
در بغل کرده بود آن درويش
برد و با محرمان شاه سپرد
محرمي رفت و نزد شاهش برد
شاه چون ديد خاتم خود را
آفرين کرد محرم خود را
گفت: بيرون رو ز راه ادب
خاتم آرنده را درون بطلب
چون قدم زد بسوي شاه گدا
جان شد از قالب رقيب جدا
شاه دشمن گداز دوست نواز
در لباس نياز و خلعت ناز
سخن آغاز کرد خنده کنان
که گه خنده خوش بود سخنان
از سر لطف همزبانش ساخت
وز شکر خنده نوش جانش ساخت
هر نفس ديده سوي او ميداشت
گوش بر گفتگوي او ميداشت
عاشق خويش را نواخت بسي
عاشق لطف خويش ساخت بسي
دل عاشق درين خيال افتاد
که بکف دامن وصال افتاد
ليک از آنجا که دور گردونست
هر زمان حالتي دگرگونست
گر دلي را بوصل بنوازد
بازش از داغ هجر بگدازد
دايم اسباب وصل پيدا نيست
اگر امروز هست، فردا نيست