شاه را خواند سوي خود خسرو
گفت: از من وصيتي بشنو:
عدل پيش آر و پادشاهي کن
ظلم بگذار و هر چه خواهي کن
تا نبيني ز هيچ رهگذري
گردي از خود بدامن دگري
سر مپيچ از رضاي درويشان
که سر افراز عالمند ايشان
هر که يابد ز فقر آگاهي
نکند ميل شوکت شاهي
اي بسا شاه عاقبت انديش
که ز شاهي گذشت و شد درويش
هر که بر درگه تو داد کند
طلب حاجت و مراد کند
اگرش هيبت تو لال کند
نتواند که عرض حال کند
همچو گل بر رخش تبسم کن
بسخن هاي خوش تکلم کن
از قلم زن بلطف ياد بکن
بر سيه نامه اعتماد بکن
هر جراحت که بر دل از ستمست
همه از نوک نيزه و قلمست
قيمت عدل را شکست مده
جانب شرع را ز دست مده
زان که ميزان راستي شرعست
اصل شرعست و غير از آن فرعست
اين وصيت چو کرد جان بسپرد
جان بجان آفرين روان بسپرد
هر کسي بهر ماتم افغان کرد
ماتمي شد که شرح نتوان کرد
شعله آه تا بگردون رفت
دجله اشک تا بجيحون رفت
همه آفاق در خروش شدند
همه ترکان سياه پوش شدند
لشکر از ماتمش سيه در بر
مضطرب چون سياهي لشکر
زان سياهي که داشت لشکر او
خطه هند گشت کشور او
کمر زر که بر ميان مي بست
حلقه پشتش از کمر بشکست
شد سيه رو ز ماتمش خاتم
کند رخسار خود در آن ماتم
تاج يکسو فتاد و ابتر شد
همه خيل و سپاه بي سر شد
تخت بر خاک ره ز پا افتاد
که: سليمان عصر شد بر باد
اين يکي آه دردناک زدي
و آن دگر جيب جامه چاک زدي
بدنش را ز گريه ميشستند
کفنش را زحله مي جستند
آخرش جانب لحد بردند
همچو گنجش بخاک بسپردند
آنکه اوج فلک نشيمن ساخت
عاقبت زير خاک مسکن ساخت
آنکه از حله پيرهن پوشيد
کند پيراهن و کفن پوشيد
آنکه بر فرق تاج از زر کرد
در لحد رفت و خاک بر سر کرد
هيچ کس در جهان قدم نزند
که قدم جانب عدم نزند
هر که گهواره ساخت منزل خويش
رفت و تابوت کرد محفل خويش