اين بود اقتضاي ليل و نهار
که: رسد آفت خزان و بهار
شاخ سبزي که رفته بر افلاک
چهره زرد خود نهد بر خاک
باز چون وقت برگ ريز آمد
لشکر سبزه در گريز آمد
مرغ بي گل ز نغمه شد خاموش
با که گويد سخن، چه نبود گوش؟
بلبل از بوستان شد آواره
گل صد برگ شد بصد پاره
پشت طاقت بنفشه را خم شد
بهر خود در لباس ماتم شد
قمري از ناله و خروش بماند
سوسن ده زبان خموش بماند
گل شد و خارها بگلشن ماند
اطلس از دست رفت و سوزن ماند
رنگ نارنج زعفراني شد
اشک عناب ارغواني شد
روي مه را گرفت پرده گرد
بلکه در پرده رفت با رخ زرد
نار را پرده هاي دل خون شد
پاره پاره ز ديده بيرون شد
سيب از بهر گرمي و سردي
کرد پيدا کبودي و زردي
پسته از شاخ سرنگون افتاد
مغزش از استخوان برون افتاد
زخم ناک و شکسته شد بادام
چشم زخمي رسيدش از ايام
خوشه پاک تاک از سر تاک
دانه لعل در فگند بخاک
بر سر شاخ برگ و بار نماند
در گلستان بغير خار نماند
در چنين موسمي که خسرو گل
رفت و مرد از فراق او بلبل
خسرو از عرصه ممالک خويش
سفر آخرت گرفت بپيش
گاه در تاب بود و گه در تب
دلش آمد بجان و جان بر لب
در عرق روي زردش از تب و تاب
همچو برگ خزان ميانه آب
شد تنش چون کمان، بر آن رگ و پي
استخواني و پوستي بروي
بسکه از درد دل بجان آمد
دلش از درد در فغان آمد
درد او لحظه لحظه افزون شد
عاقبت حال او دگرگون شد