از قضا دور چرخ کاري کرد
شاه انديشه شکاري کرد
شاهبازي گرفت بر سر دست
باز گويي بشاخ سرو نشست
صفت باز خويش کرد آغاز
گفت: کين مرغ آسمان پرداز
گر چه در روز صيد فيروزست
ليک بر دست من نو آموزست
از زمين ها صداي سم سمند
ميرود تا بآسمان بلند
ترسم امروز گر کند پرواز
بر سر دست من نيايد باز
زين سخن هر کرا خبر گرديد
همره او نرفت و برگرديد
شاه چون آفتاب تنها شد
در يک دانه سوي دريا شد
چون گذر کرد جانب درويش
گفت با خاطر خيال انديش
که: چو خسرو بدهر کم گردد
خسرو عالم عدم گردد
ديگر آيا که شاه خواهد بود؟
صاحب ملک وجاه خواهد بود؟
در همين لحظه آن گدا ناگاه
آهي از دل کشيد و گفتا: شاه
شاه گفتا: غريب حالي بود
بهر شاه اين خجسته فالي بود
من چو گفتم که: پادشاه شوم
سرور کشور و سپاه شوم
هاتفي گفت: شاه، شاه منم
پس شه کشور و سپاه منم
چون شنيد اين سخن ز شه درويش
جست از جاي خويش و آمد پيش
گفت: اي آنکه شاه مي گويي
اينک اينجاست آنکه مي جويي
بوسه زد دست و پاي اشهب را
ساخت محراب نعل مرکب را
گفت: يارب، که اين خجسته هلال
کم مبادا ز گردش مه و سال
گاه در خون تپيد و گه در خاک
بست خود را چو صيد بر فتراک
کين بود رشته ارادت من
چون گرفتم زهي سعادت من!
بعد از آن رسم دادخواه گرفت
دست برد و عنان شاه گرفت
گفت: از بهر بندگي کردن
خواهمش طوق کرد در گردن
بر رکابش نهاد روي نياز
کرد بنياد گفتگوي نياز
گفت شاها، ز لطف دادم ده
نامرادم مکن، مرادم ده
چاره جان دردناکم کن
يا بکش خنجر و هلاکم کن
بي تو من مرده و تو با دگران
من جفا ديده و وفا دگران
چند جانان ديگران باشي؟
تا بکي جان ديگران باشي؟
من و خونابه جگر خوردن
هر زمان حسرت دگر بردن
تو و جام نشاط نوشيدن
با حريفان بعيش کوشيدن
چند باشم بعالم گذران
عسرت ما و عشرت دگران؟
محنت و درد و غم نخواهد ماند
دولت حسن هم نخواهد ماند
نيست امروز در خم گردون
غير نامي ز ليلي و مجنون
زير اين طرفه منظر ديرين
کو نشاني ز خسرو و شيرين؟
مسند مصر هست و يوسف نيست
مصريان را بجز تأسف نيست
در چمن ناله ميکند بلبل
که: کجا رفت دور خوبي گل؟
شاه ز انصاف او چو گل بشکفت
رفت چون غنچه در تبسم و گفت:
بحکيمي که حاکم ازلست
حکم او لايزال و لم يزلست
که چو بر من قرار گيرد تخت
وز مخالف کنار گيرد تخت
ز افسر و تخت سربلند شوم
بر سر تخت ارجمند شوم
با تو باشم هميشه در همه حال
سحر و شام و هفته و مه و سال
گر درين باب حجتي خواهي
اينک اين خاتم شهنشاهي
حجتي را که نقش خاتم نيست
حکم او هيچ جا مسلم نيست
خاتم خود باو سپرد و برفت
دل و دينش ز دست برد و برفت
چون گدا از کمال لطف اله
ديد در دست خويش خاتم شاه
گفت: اين خاتم سليمانست
که جهانش بزير فرمانست
هر کرا اين نگين بدست افتد
همه روي زمين بدست افتد
حلقه اوست همچو حلقه جيم
شکل دور نگين چو چشمه ميم
جيم و ميمي چنين بدهر کمست
تا گدا اين دو حرف يافت جمست
چون نگين نقش آن دهان دارد
گر زنم بوسه جاي آن دارد
بوسه اش ميزد و نمي زد دم
که بلب مهر داشت از خاتم
سلطنت يافت از گدايي خويش
کامران شد ز بي نوايي خويش
اين گدايي ز پادشاهي به
راست گويم ز هر چه خواهي به