شاه تيري که در کمان پيوست
چون فگندش بر آسمان پيوست
تير چون ديد کز جفاي کمان
ماند از دستبوس شاه جهان
بيخود افگند ز آسمان خود را
بر زمين زد همان زمان خود را
خويشتن را بقصد جنگ آراست
بکمان گفت: اي کج ناراست
از کجي گه بر آتشت دارند
گاه اندر کشا کشت دارند
شرم دار از قد شکسته خويش
وز ميان شکسته بسته خويش
پيري و بهر دستگيري تو
قد من شد عصاي پيري تو
هست بي من بسي شکست ترا
که نگيرد کسي بدست ترا
چون ز تير و کمان سخن گويند
نام تو بعد نام من گويند
پيش بازوي پر دلان ننگي
با وجودي که صد من سنگي
جانب خود مکش بزور مرا
زانکه خواهي فگند دور مرا
داري از دست سرکشي کردن
طوق و زنجير و بند در گردن
خلق پيشت کشند صد ره بيش
تو همان پس روي، نيايي پيش
اين صفت ها طريق پيران نيست
لايق طور گوشه گيران نيست