يک شب القصه رو بشاه آورد
رو بشاه جهان پناه آورد
با تن زار و سينه غمناک
دل مجروح و ديده نمناک
هر قدم رو بخاک مي ماليد
از دل دردناک مي ناليد
هر دم آهي کشيدي از دل تنگ
تا از آن آه سوختي دل سنگ
از غم دل بسينه سنگ زدي
با دل از کينه طبل جنگ زدي
رخ بر آن خاک آستان سودي
آستان را ز بوسه فرسودي
گفتي: اين آستانه محترمست
سگ اين کوي آهوي حرمست
هر که او ره بدين طرف دارد
پاي او بر سرم شرف دارد
بر در شاه ديد شير سگي
سگ نگويم، پلنگ تيز تگي
داغ مهر و وفا نشاني او
خواب مردم ز پاسباني او
گفتش: اي سرور وفاداران
در وفا بهتر از همه ياران
گفت: اي از مي وفا سرمست
روز و شب هيچ خورد و خوابت هست؟
رشته دوستيست هر رگ تو
تو سگ کوي يار و من سگ تو
پنجه و ناخنت بخون شکار
سرخ همچون گلست و تيز چو خار
دست تو در حناست گل دسته
گل سرخ آن کف حنا بسته
کف پاي تراست نقش نگين
در نگين تو جمله روي زمين
بارها صيد فربه آوردي
خود قناعت باستخوان کردي
هست شکل دم تو قلابي
که مرا مي کشد بهر بابي
شب رواني که قلب و حيله گرند
از تو شب تا بروز بر حذرند
گريه کرد و ز ديده آبش داد
وز دل خون چکان کبابش داد