گوهر حقه دهان سخنست
جوهر خنجر زبان سخنست
گر نبودي سخن چه گفتي کس؟
در معني چگونه سفتي کس؟
سر کس را کسي چه دانستي؟
راز گفتن کجا توانستي؟
اين سخن گر نه در ميان بودي
آدمي نيز بي زبان بودي
سخن خوش حيات جان و تنست
دم عيسي گواه اين سخنست
نکته داني در سخن سفته است
سخني چند در ميان گفته است
که: سخن ز آسمان فرود آمد
سخن از گنبد کبود آمد
گر بدي گوهري وراي سخن
آن فرود آمدي بجاي سخن
راستست اين سخن درين چه شکست؟
بلکه جايش هميشه بر فلکست
نه سخن از دهن برون آيد
که سخن از سخن برون آيد
اين سخن زاده دو حرف کنست
بلکه اين کن دو حرف يک سخنست
اي خرد، از سخن روايت کن
بزبان قلم حکايت کن
کاتب صنع داشت ميل سخن
ساخت لوح و قلم طفيل سخن
اي قلم، ساعتي زبان بگشاي
حقه مشک را دهان بگشاي
واقفي از سفيدي و سيهي
در سياهي درآ، که خضر رهي
گر چه از تيغ من قلم شده اي
بسخن در جهان علم شده اي
تو بگفتار شکرين سمري
تو قلم نيستي، که ني شکري
چون تو نازک نهال ديگر نيست
همه انگشت ها برابر نيست
ملک معني از آن تست همه
اين قلم زو تر است يک کلمه
شاه معني تويي، علم بردار
سوي ملک سخن قدم بردار
ياد کن سحر آفرينان را
نکته دانان و خرده بينان را
که همه مخزن سخن بودند
راز دان نو و کهن بودند
عالم از در نظم پر کردند
همچو دريا نثار در کردند
ابر رحمت نثار ايشان باد
لطف جاويد يار ايشان باد
بر رسولي که نعت اوست کلام
سيدالمرسلين عليه السلام