شکست پير مغان گر سرم به ساغر مي
عجب مدار که سرها شکسته بر سر مي
ستم به ساغر مي شد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من مي فروش ساغر مي
غذاي روح بود بوي مي خوشا رندي
که روح پرورد از بوي روح پرور مي
نداشت بهره اي آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر مي
نه لعل راست نه ياقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصيرت صفاي جوهر مي
نماند از شب تاريک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور مي
چه ديد هاتف مي کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر مي